پارت ۸ فیک دور اما آشنا

پارت ۸
آدلیا ویو
آدلیا : پدرجون ببخشید که همچین چیزی رو الان میفهمید ولی عمو و زن عمو و همین طور پسرشون ، عضو خانواده ی ما نیستن
&: آدلیا ، خوبی ؟ میفهمی چی میگیی ؟
زن عمو با شجاعت تمام گفت
زن عمو : هه ، عزیزم مدرکی ام داری که بهمون تهمت میزنی
آدلیا : بله
گوشی مو روشن کردم و صدایی که ظبت کرده بودمو گذاشتم
بعد از پایان صدا ، پدربزرگ شروع کرد به داد و بیداد
پ،ب،آ: درسته ؟ درسته ؟ (روبه عمو و زن عموی قلابی آدلیا)
عمو : پدر بزارین بهتون توضیح بدم
پ،ب،آ: هیچ توضیحی نیاز نیس فقط گم شین ، فردا صبح قیافتونو نبینم
بدونم هیچ حرفی رفتم تو اتاقم و درو بستم و بدون تعویض لباسم روی تخت دراز کشیدم و به تهیونگ فکر کردم ، انقد تو فکر فرو رفتم که گذر زمان از دستم در رفته بود
آخرشم به این نتیجه رسیدم که ممکنه اون پسر عموم باشه ، باید یروز برم خونش و یکی از وسایلشو وردارم و آزمایش بگیرم ، چون چشمامونم خیلی شبیه همه ، تازه حس میکنم عاشقشم
خورشید در حال طلوع بود ، بیصدا رفتم پایین که دیدم عمو و زن عمو و پسر عمو دارن میرن ، رفتم لیوان آبی ورداشتم و یه قلوب ازش خوردم ......اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد
آدلیا : خداحافظ
درسته عمو و زن عموی واقعی و حتی پسر عموی واقعیم نبود ولی باهم خاطره ی شاد و غمگین زیاد ساختیم
بدون هیچ حرفی رفتن و منم بعد از خوردن کامل لیوانم.... دوباره رفتم تو اتاقم
و به سختی خوابیدم
صبح
صبح از خواب با خستگی تمام که دلیلش دیر خوابیدن دیشبم بود بیدار شدم
رفتم دوش گرفتم و رفتم دستشویی ، کارای لازمو انجام دادم و اومدم پایین
سر میز نشسته بودیم و در سکوت کامل صبحانمونو میخوردیم
پ،ب،آ : آدلیا
آدلیا : بله پدرجون ؟
پ،ب،آ: میشه کامل موضوی دیروزو توضیح بدی
آدلیا : چشم........خب من برای ناهار رفته بودم که صداشون کنم ، چون تو اتاق زن عمو بودن....
پدرجون پرید وسط حرفم
پ،ب،آ: دیگه زن عمو و عمو و پسر عموت نیستن
آدلیا : چشم .... و میخاستم صداشون کنم که ناخواسته صداشونو شنیدم ، و تصمیم گرفتم ظبط کنم و این شد ....
پ،ب،آ: باشه ، به نظر شما الان زندن ؟
پ،آ: بله پدرجون ممکنه ، ولی احتمال کمی داره
بعد از تموم شدن صبحونمون رفتم تو اتاقم و به تهیونگ زنگ زدم باید به یه بهونه ای برم خونش....